۲۳ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۰:۳۸
قصه تکان‌دهنده مرد ایرانی که تا دم مرگ در فرودگاه گیر افتاد

سرگذشت مهران کریمی ناصری؛ پناهجوی ایرانی که ۱۸ سال در فرودگاه شارل دوگل پاریس زندگی کرد و پاییز امسال به این فرودگاه بازگشت و در همین مکان درگذشت.

روزنامه اعتماد: امسال، وقتی شبکه‌های خبری جهان، آغاز سال نوی ایرانی را اعلام می‌کنند، کارکنان فرودگاه شارل دوگل پاریس، بعد از ۳۵ سال، جای خالی «سرآلفرد» را حس خواهند کرد. مهران کریمی ناصری معروف به سرآلفرد، پناهجوی ایرانی متولد مسجد سلیمان بود که از سال ۱۳۶۷ تا ۱۳۸۵ (۱۹۸۸ تا ۲۰۰۶) در ترمینال «یک» فرودگاه شارل دوگل پاریس زندگی کرد و بعد از ۱۷ سال غیبت، آخر مهرماه امسال دوباره به فرودگاه بازگشت و سه هفته بعد، ۲۱ آبان (۱۲ نوامبر)، در ترمینال F۲ فرودگاه بر اثر حمله قلبی درگذشت ........ 

«سر آلفرد» فرودگاه شارل دوگل که بود؟

کارمند دفتر هواپیمایی ایران ایر در پاریس می‌گوید: «ما هیچ‌وقت از ترمینال یک رد نمی‌شدیم. ما هیچ‌وقت آقای ناصری رو ندیدیم. متاسفم که نمی‌تونم به شما کمک کنم.»
مسوول بخش فرهنگی سفارت فرانسه قول می‌دهد به محض دریافت هرگونه اطلاعات درباره مهران کریمی ناصری، با من تماس بگیرد. دو هفته از این قول گذشته و خبری از تماس نیست. اپراتور سفارت هم مهران را نمی‌شناخت....
وقتی رد مهران کریمی ناصری را در مرورگر دنبال کنید، ده‌ها ویدیو از سال‌های زندگی او در فرودگاه شارل دوگل پیدا می‌شود؛ دوربین‌ها بعد از گشتی در فضای عمومی ترمینال یک، به مهران می‌رسند که روی نیمکت قرمز رنگ معروفش؛ همان نیمکتی که به مدت ۱۸ سال، خانه و خوابگاهش شد، نشسته، از چمدان‌هایش که مثل خود او، ۱۸ سال روی چرخ‌های باربری منتظر «پایان خوش» بودند، از جعبه‌ها و کارتن‌های مقوایی کوچک و بزرگی که اطرافش چیده، از سیگار کشیدنش، از روزنامه خواندنش، از حرف زدنش با آدم‌های کنجکاو و خبرنگاران، از لحظه‌های چرت زدنش روی زاویه‌دارترین تختخواب جهان فیلمبرداری می‌شود و ..... باز هم مهران که با چشم‌های خالی به دوربین نگاه می‌کند. دوربین‌ها پا به پای مهران راه می‌روند؛ در غرفه‌های فروش خوراکی داخل ترمینال وقتی قفسه‌های شکلات و بیسکویت را نگاه می‌کند، در سالن انتظار پرواز وقتی می‌خواهد یکی مثل همه باشد و چرخ باربری و چمدان‌هایش را از این سو به آن سوی سالن می‌راند و رو به صفحه اعلان پروازهای خروجی می‌ایستد و معلوم نیست به مقصد کدام پرواز خیره می‌ماند، در ساعات پایانی شب و در ترمینال خالی وقتی چراغ‌ها خاموش می‌شوند و هواپیمایی از زمین برنمی‌خیزد و مهران زیراندازش را روی نیمکت قرمز می‌اندازد و به خواب می‌رود، در ساعات اول روز و در ترمینال خالی وقتی در خلوتی صبح، وارد دستشویی ویژه افراد کم توان می‌شود و دندان‌هایش را مسواک می‌زند و ریش می‌تراشد و....... دوربین‌ها، روند پیر شدن مهران را هم ثبت کرده‌اند؛ سال ۱۹۹۸ قدم‌هایش چابک‌تر است، موهای کم پشت سر و سبیلش هنوز سیاه رنگ است، نگاهش، جوان‌تر است، چشم‌هایش، کنجکاو آینده پیش رو، دنبال کشف بُعدهای جدید در هزارتوهای این شکل زندگی است..... سال ۲۰۰۶، گوشه چشم‌ها و لب‌ها، در یأسی قطعی، فرو افتاده بود، یک بی‌تفاوتی عمیق در نگاهش دویده بود، وقتی چشم‌هایش را به سمت آدم‌ها و دوربین برمی‌گرداند، وقتی از ایام گذشته‌اش که تار و پودش مثل یک عکس کهنه، در حال گسستن بود، می‌گفت، نگاهش خالی از هر احساس بود. در این دور تازه حضور دوربین‌ها، وقتی حرف می‌زد، دیگر عضله‌های صورتش تکان نمی‌خورد. انگار این حجم گوشت و استخوان، تازه از یخ بیرون آمده. تخم چشم‌ها دیگر نوری نداشت. انگار این چشم‌ها را با مته سوراخ کرده بودند که بازتاب هیچ لحن بصری نباشد. از آن جور آدم‌ها بود که توجه کسی را جلب نمی‌کرد. اگر در خیابان از کنارمان رد می‌شد، برنمی‌گشتیم از پشت سر نگاهش کنیم. به همین دلیل بود که سال ۲۰۰۶، وقتی از فرودگاه رفت، کسی سراغی از او نگرفت؟ اول پاییز امسال، دوباره به ترمینال برگشت که به کارمندان فرودگاه بگوید: « هنوز زنده‌ام؟» مرگ چقدر بد است. آدم‌ها می‌میرند و هزار سوال بدون جواب پشت سرشان جا می‌ماند و تابوت‌ها، خانه مردم نیست که بروی زنگش را بزنی و بپرسی: «راستی آقای مهران کریمی ناصری، چرا .... و چرا ..... و چرا .....؟»
بدتر اینکه بعد از مرگ آدم‌ها، همه فعل‌ها را باید ویرایش کنی؛ همه‌چیز می‌رود زیر سایه «زمان گذشته» جز احوال جسد .....
در فیلمی که سال ۱۹۹۸ ضبط شده، به خبرنگار آسوشیتدپرس می‌گوید: «کسی نمی‌تونه ۱۱ سال با این شرایط زندگی کنه. من یک مورد منحصر به فرد مهاجرتم.»
خبرنگار از مهران می‌پرسد: «نمی‌خوای بری خونه؟»
 مهران، پشت کرده به دیوار شیشه‌ای فرودگاه، پشت کرده به باند فرود هواپیماها، محاصره شده بین انبوهی چمدان و جعبه و اعلان لحظه‌ای پروازهای ورودی و خروجی فرودگاه، می‌گوید: «من همین الان توی خونه هستم.»
عکاسانی که برای دیدن مهران به ترمینال یک فرودگاه شارل دوگل رفتند، صدها عکس از او گرفتند. فرد بی‌خانمانی پیدا می‌شود که حافظه دوربین‌ها، لحظه‌های یک برش کوتاه از زندگی‌اش را این‌طور به یاد سپرده باشند؟ این‌طور پرشمار؟ 

قصه غبارگرفته

«مهران کریمی ناصری؛ فرزند یک پزشک است. در ۲۳‌سالگی، بعد از فارغ‌التحصیلی در رشته روانشناسی، پدرش را از دست می‌دهد. مادر خانواده به او می‌گوید که مادر واقعی او، یک پرستار اسکاتلندی است که با پدرش در شرکت نفت ایران و انگلیس همکار بوده و به گلاسکو رفته. مهران از خانه طرد می‌شود. به تهدید شکایت در دادگاه متوسل می‌شود. در توافق نهایی به این نتیجه می‌رسند که مهران برای ادامه تحصیل از ایران به انگلیس برود و حقوق ماهانه بگیرد. بعد از سه سال تحصیل در دانشگاه برادفورد، کمک هزینه تحصیلی او از سوی خانواده قطع می‌شود. سعی می‌کند با خانواده‌اش در ایران تماس بگیرد اما تماس‌ها و نامه‌هایش بی‌جواب می‌ماند. سال ۱۳۵۶ به تهران برمی‌گردد و به جرم شرکت در تظاهرات مخالفان علیه شاه، بازداشت و زندانی می‌شود. مادر برای آزادی او به ساواک رشوه می‌دهد به این شرط که ایران را برای همیشه ترک کند. مهران، به قصد پیدا کردن مادرش در انگلیس، از ایران خارج می‌شود. در هفت کشور درخواست پناهندگی می‌دهد. اکتبر ۱۹۸۱، درخواست پناهندگی او در بلژیک پذیرفته می‌شود. مهران در بروکسل می‌ماند. در یک کتابخانه کار و مطالعه می‌کند و کمک‌های اجتماعی می‌گیرد. به کنسولگری بریتانیا می‌رود و برای سفر به انگلستان، بلیت کشتی می‌خرد و در این سفر دریایی، اوراق پناهندگی بلژیکی خود را به صندوق پست داخل کشتی می‌اندازد. مهران، هنگام خروج از کشتی و در خاک انگلستان، هیچ مدرکی برای اثبات هویت خود ندارد. دولت انگلیس، او را به بلژیک باز می‌گرداند و بلژیکی‌ها او را به انگلستان برمی‌گردانند. دولت انگلیس، او را سوار بر کشتی به بندر بولونی می‌فرستد. دولت فرانسه مهران را به دلیل ورود غیرقانونی دستگیر و به ۴ ماه حبس محکوم می‌کند. مهران بعد از آزادی از زندان، ۸۴ ساعت مهلت دارد که خاک فرانسه را ترک کند. به فرودگاه شارل دوگل می‌رود تا عازم انگلیس شود. در فرودگاه هیترو، به دلیل فقدان مدارک هویتی، به فرودگاه شارل دوگل بازگردانده می‌شود. دولت فرانسه نمی‌داند مهران را به کدام کشور بفرستد چون مهران مدرکی برای اثبات ملیت خود ندارد. رای نهایی این است؛ مهران اجازه خروج از فرودگاه شارل‌دوگل ندارد. زندگی جدید مهران، از ۸ آگوست ۱۹۸۸ آغاز می‌شود؛ در گوشه‌ای از ترمینال یک فرودگاه شارل دوگل، روی یک نیمکت قرمز رنگ......»
 این خلاصه قصه سرگردانی مهران است که سپتامبر ۲۰۰۳ برای «مایکل پترنیتی»؛ خبرنگار یک مجله امریکایی تعریف کرد .....
 « کریستین بورگه »؛ وکیل فعال برای حل مشکلات پناهجویان که سپتامبر ۲۰۲۱ از دنیا رفت، به پترنیتی گفته بود سال ۱۹۸۹، داوطلبانه سراغ مهران آمده تا امکان خروج او از فرودگاه و اقامت در پاریس با ویزای موقت را فراهم کند. رفت و آمدهای بورگه به دادگاه‌های پاریس به این نتیجه رسید که مهران پرونده پناهجویی خود را از دولت بلژیک پس بگیرد اما طبق قوانین بلژیک، علاوه بر آنکه ورود پناهجویی که از پذیرش پناهندگی خودداری کرده، ممنوع است، حتی در موارد استثنا، پناهجو باید به بلژیک برگردد که این اقدام برای مهران ناممکن بود چون هیچ مدرکی برای ورود قانونی به فرودگاه بروکسل نداشت. زندگی در فرودگاه شارل دوگل ادامه داشت تا سال ۱۹۹۹ که دولت فرانسه، با اعطای اقامت موقت به او اجازه داد از فرودگاه خارج شده و به شهر برود. مهران برای خروج از فرودگاه باید مدارکی امضا می‌کرد؛ مدارکی که می‌گفت مهران کریمی ناصری؛ متولد ۱۳۲۴، ایرانی و فرزند عبدالکریم است. مهران، مدارک را امضا نکرد و به بورگه گفت: «من ایرانی نیستم.»

 حباب «شهرت»

آگوست ۱۹۹۹، خبرنگاری با نام مستعار «سسیل آدامز»، گزارش خود را با این سوال شروع کرد: «آیا مردی از سال ۱۹۸۸ به دلیل نداشتن مدارک در فرودگاه پاریس گیر افتاده است؟»
 مهران از سال ۱۹۹۸ به سوژه رسانه‌های اروپا و امریکا تبدیل شد؛ وقتی خبرنگاران شنیدند یک پناهجوی ایرانی به دلیل از دست دادن مدارک هویتی، در فرودگاه شارل دوگل پاریس زندگی می‌کند. 
جاناتان داو؛ آهنگساز انگلیسی، سال ۱۹۹۸ اپرای سه‌پرده‌ای «پرواز» Flight را با الهام از قصه مهران به روی صحنه برد. اولین اجرای این اپرا در لندن بود و تا ژانویه ۲۰۲۲، ۲۳ بار در انگلیس، امریکا، استرالیا و آلمان اجرا شد. 
قصه مهران به گوش جامعه‌شناسان هم رسید. سال ۲۰۰۱، مارک گوتدینر؛ استاد جامعه‌شناسی دانشگاه بوفالو، در کتابی با عنوان «زندگی در آسمان» تغییرات ناشی از افزایش استقبال جهانی از سفرهای هوایی را به عنوان یکی از وجوه زندگی مدرن تحلیل کرد و در فصل چهارم کتاب، در نگاهی به « فرودگاه‌ها » به عنوان شهرهای کوچک با خرده فرهنگ ویژه، درباره بی‌خانمانی مهران و شرایطی که او را به یک فرودگاه‌نشین تبدیل کرده، نوشت. برای گوتدینر، این بخش از زندگی فرودگاهی مهران جالب بود: «مهران، ۶ هزار صفحه دست‌نویس دارد...»
سال ۲۰۰۳ اعلام شد استیون اسپیلبرگ؛ کارگردان امریکایی، فیلم جدید خود را بر اساس زندگی مهران می‌سازد. روزنامه لیبراسیون گزارش داد که مهران، سال ۲۰۰۱ قصه زندگی خود را به اسپیلبرگ فروخته است. سپتامبر ۲۰۰۳، متیو رز، خبرنگار نیویورک تایمز در گزارشی با تیتر «در انتظار اسپیلبرگ» از ملاقات خود با مهران در فرودگاه شارل دوگل این‌طور نوشت: «.... یک بی‌خانمان مشهور، روی نیمکت پلاستیکی قرمز مدل دهه ۱۹۷۰ که آن را خانه می‌نامد. جهان ناصری روی میز قهوه‌خوری است؛ زیرسیگاری‌های آلومینیومی، یک جفت ساعت زنگ‌دار، یک ریش‌تراش برقی، یک آینه دستی، بریده‌های مطبوعاتی و عکس‌ها برای اثبات حال و گذشته‌اش. ناصری ۵۸ ساله برای خلبانان، کارکنان فرودگاه، صاحبان فست فود و میلیون‌ها نفری که از ترمینال عبور می‌کنند، به نماد پست مدرن تبدیل شده و آنها نمی‌دانند که او در راه تبدیل شدن به نماد هالیوود هم هست. ناصری با صدای آرام خود، با ترکیبی از زبان فارسی و فرانسوی (که از بلندگوهای فرودگاه یاد گرفته) لابه‌لای دود کردن سیگارش می‌گوید [می‌فهمم که معروف هستم. تا زمانی که اینجا نیامدم جالب نبودم] ناصری مانند بسیاری از شخصیت‌های ساموئل بکت، مفهوم انتظار را بازتعریف کرده و بی‌وقفه مشغول نوشتن در دفتر خاطرات است و از اکثر ملاقات‌کنندگانش می‌خواهد دفترچه او را امضا کنند.....»
 مایکل پترنیتی؛ خبرنگار مجله امریکایی، در یک ناداستان کوتاه با تیتر «تعلیق ۱۵ ساله»، حرف‌های دیگری از سه ملاقات خود با مهران و مشاهده بی‌خانمانی منحصربه فردش داشت: «..... اولین دیدار من با آلفرد در شب پروازم به لیبرویل (پایتخت گابن) بود. تصور ‌کردم او عارفی است که بر قله هیمالیای خود نشسته. دیر وقت بود، فرودگاه خالی بود، مغازه‌ها تعطیل بودند و او آنجا بود، مانند جسدی در یک تابوت، انسانی به خواب رفته روی نیمکتی قرمز رنگ، لاغر با پوستی زردرنگ، احاطه شده با کوهی از وسایل شخصی؛ تمام زندگی او؛ چندین چمدان، شش جعبه با نشان لوفت‌هانزا، دو جعبه بزرگ فدرال‌اکسپرس؛ اینها را شمردم. روی میز جلوی او انبوهی از کوپن‌های اهدایی رستوران مک دونالد بود. یک بادگیر آبی به تن داشت و پتوی نازکی از جنس پتوهای داخل هواپیما روی خود کشیده بود؛ شاید هدیه‌ای از طرف یک مهماندار دلسوز. جلوی او ایستادم. چشمانش را باز کرد. صورتش طوری درهم پیچید انگار درد شدیدی دارد. قبل از اینکه حرفی بزند، دوباره به خواب رفت.... اوایل صبح، دوباره به دیدن آلفرد رفتم. از دیدن یک بازدیدکننده خرسند بود. میز کوچکی که جلویش بود را مرتب کرد و صندلی نزدیکش را کنار کشید تا بنشینم. وقتی صحبت می‌کرد، صدایش ضعیف بود و ادعا می‌کرد دو ماه است با کسی حرف نزده. بیشتر برای خودش زمزمه می‌کرد به جای اینکه با من حرف بزند. می‌گفت مادر واقعی‌اش هنوز در گلاسکو زنده است. پس از حدود نیم ساعت گپ زدن، وقتی هنوز روبه‌روی او نشسته بودم، یک روزنامه در دست گرفت و مشغول مطالعه شد. آیا این حرکت به معنای خداحافظی بود؟.... از او پرسیدم روز خود را چگونه گذرانده. گفت پنج دقیقه به رادیو گوش داده و دندان‌هایش را مسواک زده. این تمام کاری بود که در طول ۱۴ ساعت انجام داده بود. زندگی او هیچ هیجان مشخصی نداشت. ظاهرا پوچی در مرکز هستی را پذیرفته بود با چند هدف مشخص؛ بیدار شدن، اصلاح کردن، محافظت از وسایلش. در زمان نبودنش روی نیمکت قرمز، مغازه‌داری از وسایلش محافظت می‌کرد. ترمینال، تهویه هوا نداشت و مهران می‌گفت یک ماه است برای نفس کشیدن به فضای باز نرفته. با دنیای بیرون بیگانه بود و از دنیای آن سوی نیمکت قرمزش می‌ترسید. از او پرسیدم از اینکه پانزده سال از زندگی خود را در این زیرزمین تلف کرده عصبانی است؟ گفت: [عصبانی نیستم. فقط می‌خواهم بدانم پدر و مادرم چه کسانی هستند. الان بین بهشت و جهنم گیر کرده‌ام. هیچ چیز برای من تغییر نکرده جز اینکه چمدان بیشتری دارم.]..... آخرین باری که برای دیدن آلفرد رفتم، توفان بر فراز پاریس می‌وزید. هوای گرم داخل ترمینال حبس شده بود. آلفرد را دیدم که روی نیمکت قرمزش نشسته و صورتش را اصلاح می‌کند. با تلخی گفت: [سه روز است سیگار نمی‌کشم.] این تنها تغییری بود که می‌توانست در زندگی خود ایجاد کند. هر روز که می‌گذشت، آلفرد بیشتر از قبل فراموش می‌کرد. تصور کردم به زودی، به جسم بی‌جانی تبدیل می‌شود که دیگر هیچ خاطره‌ای ندارد. صدای خش‌خش کاغذ روزنامه را شنیدم، آلفرد روزنامه در دست داشت و مشغول مطالعه بود؛ خداحافظ.»
 فیلم Terminal، ژوئن ۲۰۰۴ در سینماهای ایالات متحده به نمایش درآمد؛ «ویکتور ناورسکی» (با بازی تام هنکس) مسافری از کشور خیالی «کراکوژیا»، برای عمل به وصیت پدرش؛ یک شیفته موسیقی جاز و در حسرت دریافت امضای یکی از نوازندگان مشهور کافه‌ای در شهر نیویورک، به فرودگاه JFK می‌رسد اما از اخبار زیرنویس صفحه تلویزیون نصب شده در سالن ترانزیت فرودگاه، می‌فهمد که به دنبال کودتای نظامی و اشغال کشورش، تمام پروازهای برگشت به کراکوژیا لغو شده و به دلیل بی‌اعتبار شدن پاسپورتش، اجازه خروج از فرودگاه ندارد چون کشور کراکوژیا دیگر وجود ندارد. 
نه در مراسم اکران فیلم، نه در تیتراژ و شناسنامه فیلم، هیچ نامی از مهران نبود. ماروین لوی، سخنگوی شرکت سینمایی DreamWorks (تهیه‌کننده فیلم ترمینال) سپتامبر ۲۰۰۳ به خبرنگار نیویورک تایمز گفته بود که طبق توافقنامه امضا شده با مهران، فیلم ترمینال، داستان زندگی مهران نبوده بلکه داستان ناصری فقط الهام‌بخش «ترمینال» است.
یک ماه بعد از اکران «ترمینال» در ایالات متحده، روزنامه گاردین اعلام کرد که اسپیلبرگ، برای داستان زندگی مهران ۳۰۰ هزار دلار (معادل ۱۶۳ هزار یورو) به او پرداخت کرده و این وجه به حساب شخصی مهران در اداره پست فرودگاه شارل دوگل واریز شده است.
مهران هیچ‌گاه فیلم «ترمینال» را ندید، چون به مراسم اکران اول فیلم دعوت نشد اما اسپیلبرگ تنها کارگردانی نبود که با قصه مهران فیلم ساخت؛ سال ۱۹۹۳، فیلیپ لورت؛ کارگردان فرانسوی، با اقتباس از ترمینال‌نشینی مهران، Lost In Transit را ساخته بود؛ آرتور کونتی (با بازی ژان روشفورت) که گذرنامه خود را گم کرده، تا چند روز اجازه خروج از فرودگاه پاریس را ندارد و در این مدت، با ۴ مسافر آشنا می‌شود که به دلیل از دست دادن مدارک هویتی، در گوشه‌ای از فرودگاه پنهان شده و به دشوارترین اما خلاقانه‌ترین شیوه‌ها برای بقا تلاش می‌کند.... سال ۲۰۰۰، دو فیلم مستند از زندگی مهران ساخته شد؛ «در انتظار گودو در شارل دوگل» ساخته الکسیس کوروس؛ مستندساز ایرانی مقیم فنلاند، «سر آلفرد فرودگاه شارل دوگل» ساخته مشترک حمید رحمانیان و ملیسا هیبارد.... ۴ سپتامبر ۲۰۰۱، مجله واریتی گزارشی درباره فیلم Here TO Where به کارگردانی گلن لوچفورد و با فیلمنامه پل برکزلر منتشر کرد. Here TO Where آگوست همان سال ساخته شد و دو بازیگر ایرانی داشت؛ مهران کریمی ناصری و عباس بختیاری. داستان فیلم، آمیزه‌ای از تخیل و واقعیت و درباره یک فیلمساز امریکایی بود که می‌خواهد از فرودگاه نشینی مهران فیلم بسازد. .....
اکران فیلم اسپیلبرگ، خبرنگاران را واداشت نگاه دوباره‌ای به مهران بیندازند؛ آگوست ۲۰۰۴، خبرنگار روزنامه گاردین به فرودگاه شارل دوگل رفت و از دیدار با مهران نوشت: «..... او دایما خسته است زیرا برای خوابیدن باید بدن خود را مطابق با شکل هلالی نیمکت خم کند. او برای نشنیدن اعلامیه‌های عمومی که بی‌وقفه از بلندگوی فرودگاه پخش می‌شود، از گوش‌گیر استفاده می‌کند. ساعت ۵ صبح بیدار می‌شود تا پیش از ورود اولین گروه مسافران، در توالت‌های عمومی فرودگاه نظافت روزانه‌اش را انجام دهد. مهران، روزش را با گوش دادن به رادیو، خواندن کتاب (این هفته کتابی درباره زندگی هیلاری کلینتون را شروع کرده) و نوشتن دفتر خاطرات خود می‌گذراند که قرار است توسط یک نویسنده انگلیسی به کتاب تبدیل شود. بعضی مسافران که با او دوست شده‌اند، برایش بسته‌هایی می‌فرستند و مهران هم گاهی از تلفن مغازه‌های اطرافش برای تماس‌های شخصی استفاده می‌کند. صاحب داروخانه فرودگاه که به مدت ۱۰ سال آقای ناصری را تحت نظر داشت، می‌گوید: مهران برای بازگشت به جامعه به حمایت روانپزشکی نیاز دارد و مردی بسیار منزوی است که به زندگی خود در اینجا عادت کرده است. مهران می‌گوید: [من در حاشیه زندگی می‌کنم. تعداد افرادی که با من حرف می‌زنند، زیاد نیست. گاهی اوقات، یک ماه را بدون صحبت با کسی سپری می‌کنم.]»
علائم اختلالات روانی مهران خیلی زودتر از اینها آشکار شده بود. اولین فردی که متوجه اختلالات روانی مهران شد، بورگه؛ وکیل او بود؛ سال ۱۹۹۹ و بعد از اینکه دولت فرانسه، به مهران اقامت موقت داد و مهران از امضای مدارک اقامت خودداری کرد و ترجیح داد باز هم در فرودگاه به زندگی خود ادامه دهد. بورگه، سال ۲۰۰۳، به پترنیتی گفت: «متوجه شدم او کنترل خود را بر واقعیت از دست داده. او در آستانه جنون بود. او نمی‌خواست فرودگاه را ترک ‌کند چون او بیرون فرودگاه، هیچ‌کس نبود. او در این فرودگاه تبدیل به یک ستاره شد. اگر با دوربین به سراغش بیایید، او بهترین رفتارهای خود را بروز می‌دهد اما خارج از قاب دوربین، یک انسان متلاشی است.»
گلن لوچفورد؛ کارگردان Here To Where دو سال بعد از اکران فیلمش با نگاهی به یک سالی که با مهران سپری کرده بود، گفت: «او برای خروج از فرودگاه، برای رفتن به آن سوی باغ‌های سیمانی شارل دوگل با مشکل مواجه خواهد شد. او باید بپذیرد که آزاد است.»
 اتان گیلسدورف، خبرنگار روزنامه کریستین ساینس مانیتور، ژوئن ۲۰۰۴ در گزارش خود نوشت: «... دیدن زندگی مهران کریمی ناصری با عینک اسپیلبرگ سخت است. او از سال ۱۹۸۸ در ترمینال گیر افتاده است. مانند یک چمدان گم شده که کسی دنبالش نمی‌آید. اخیرا بیش از حد معمول بازدیدکننده داشته و خبرنگاران و گردشگران تمام روز سراغش می‌آیند و با او حرف می‌زنند. ناصری با پوزخندی دردناک می‌پرسد، آیا این یک سرگرمی عمومی است؟ به نظر می‌رسد از شهرت خود لذت می‌برد.»
در وب‌سایت فرودگاه شارل دوگل پاریس، بخشی ویژه معرفی فروشگاه‌های هر ترمینال است. در ترمینال یک، برندهای گران قیمتی همچون بولگاری، مون بلان، شانل، پرادا، هرمس و دیور غرفه دارند. مسوولان این غرفه‌ها به خبرنگاران گفته بودند وقتی تلاش کردند از لباس‌های فروشگاه، هدایایی به مهران بدهند، با امتناع از پذیرش هدیه‌ها گفته: «من گدا نیستم.»
همزمان با اکران «ترمینال» در سینماهای انگلیس، پل برکزلر؛ نویسنده فیلمنامه Here To Where که به مدت یک سال و در طول فیلمبرداری با مهران در ارتباط بود، در گزارشی که ۶ سپتامبر ۲۰۰۴ در روزنامه گاردین منتشر شد، نوشت: «.... اولین‌بار او را دیدم که با نگاهی عجیب و غریب از پشت صفحات روزنامه به بیرون خیره شده بود. تنها روی نیمکتی نشسته بود و در صورت رنگ پریده و باوقارش، حس کنجکاوی وجود داشت. با ابروهای بلند و تیرگی چشم‌ها و سبیل کوچک و کاملا مرتب بالای لب بالاییش، مثل کاریکاتور یک صورت بود، پنج علامت زغال روی بوم. او در مرکز خرید زیرزمین ترمینال زندگی می‌کرد. نیمکت قرمز آلفرد تنها لنگر زندگی او بود؛ دو نیمکت خمیده به هم چسبیده. همیشه می‌توانستید آلفرد را همانجا پیدا کنید در حالی که وسط نیمکتش، روبه‌روی یک میز پلاستیکی نشسته. او از پشت این میز، دنیای خود را بررسی می‌کرد. ویترین‌های یک فروشگاه لوازم الکترونیکی سمت چپ او بود و دکه روزنامه‌فروشی، سمت راست. من که کنار آلفرد نشسته بودم، سعی کردم وارد ریتم زندگی فرودگاهی او شوم؛ هر دقیقه، سه زنگ هشداردهنده اعلان پروازهای خروجی که تا پایان اولین روز، مرا دیوانه کرد....... هنگامی که در مورد سیاست یا اقتصاد صحبت می‌کرد، همه‌چیز خوب بود اما وقتی حرف به گذشته‌اش می‌رسید، خاطرات فرضی او پوچ‌تر می‌شد تا اینکه ناگهان سکوت می‌کرد. به نظر می‌رسید چیزی در گذشته‌اش وجود داشت که باید فراموش می‌کرد. از او پرسیدم آیا از دوستان یا خانواده‌اش خبری دارد؟ آلفرد برای لحظه‌ای نگاهش را از من گرفت و سپس گفت: [سال ۱۹۶۸ آنها گفتند من پسر آنها نیستم.] ...... زمانی که تصمیم گرفتم معمای شخصیت واقعی او را حل کنم، آشنایان و خانواده او به طرز شگفت‌انگیزی به راحتی پیدا شدند. آلفرد چهار برادر و دو خواهر داشت که همه آنها از طبقه متوسط بودند و در تهران زندگی می‌کردند. یک خواهر دندانپزشک بود. یکی در بانک کار می‌کرد، دیگری شیمیدان بود، دیگری برای تلویزیون و رادیو کار می‌کرد. پدرشان، عبدالکریم، پزشک شرکت نفت بود که پس از بازنشستگی، خانواده را به تهران آورد و سال ۱۹۶۷ بر اثر سرطان درگذشت. آنها خانواده تحصیلکرده‌ای بودند. کوروش، برادر آلفرد می‌گوید: [او به من نزدیک بود و دوستان مشترک داشتیم. من شنا دوست داشتم و مهران تنیس روی میز بازی می‌کرد.] کوروش واردکننده لوازم جراحی بود. او و همسرش مینا، سال‌ها در انگلیس زندگی و کار کرده بودند و پسرشان ساکن انگلیس بود. مینا، آلفرد را خوب می‌شناخت و گفت: [او از هر نظر بسیار عادی بود. او یک روشنفکر بود، تمام وقت کتاب می‌خواند یا به رادیو گوش می‌کرد. او همیشه در مورد سیاست صحبت می‌کرد و تمام روز و شب کتاب‌هایی درباره سیاست می‌خواند.] آنها گفتند آلفرد تا مدتی نامه‌هایی برای خانواده می‌فرستاد اما کمی بعد، نامه‌ها قطع شد. با انقلاب ایران و سپس جنگ با عراق، خانواده او هم درگیر مشکلات خاص خود شد اما پس از چهار سال بی‌خبری، به وزارت خارجه رفتند تا برای یافتن او کمک بخواهند. کوروش گفت: [ما هیچ نشانی از او پیدا نکردیم.] سال ۱۹۹۱، یکی از دوستان خانوادگی آلفرد، او را در ترمینال فرودگاه شارل دوگل دید، شگفت‌زده شد و سراغ او رفت اما آلفرد گفت او را نمی‌شناسد. پس از آن، چند نفر از اعضای خانواده و دوستان‌شان هم سراغ آلفرد رفتند ولی او با آنها هم همین برخورد را داشت. بالاخره، خانواده از تلاش برای بازگرداندن آلفرد دست کشید. معلوم شد مادر آلفرد، چهار سال پیش (سال ۲۰۰۰) فوت کرده و آلفرد از مرگ او بی‌خبر است. مینا گفت: او همه‌چیز را در مورد آنچه برای پسرش اتفاق افتاده بود، می‌دانست و نمی‌توانست بفهمد چرا اصرار می‌کند بگوید او مادرش نیست. این غم بزرگ زندگی او بود و به فرزندانش گفته بود [من او را به دنیا آوردم. چرا چنین حرفی می‌زند؟] آیا آلفرد از آنچه بود خجالت می‌کشید؟ آیا آن پسر اهل مطالعه که عاشق سیاست بود، خود را شکست خورده می‌دانست؟ آیا به همین دلیل از دوستان و خانواده فاصله گرفت؟ چرا به خبرنگاران می‌گفت که خانواده‌اش او را طردکرده است؟ آلفردی که می‌شناختم، سالم به فرودگاه رسیده بود اما در نقطه‌ای از این مسیر که هیچ کسی نمی‌داند چه وقت و در کجا، دچار جنون شد. زندگی او توسط بروکراسی پوچ، ویران شد.»
 

اول ژانویه ۲۰۰۴، کتاب Terminal Man؛ زندگینامه خودنوشت مهران با کمک «اندرو دانکن»؛ نویسنده کتاب‌های کودکان، توسط گروه ناشران کتاب‌های عمومی در انگلستان منتشر شد. دانکن برای کمک به نوشتن این کتاب، سه هفته در کنار مهران و در ترمینال فرودگاه شارل دوگل مانده بود. حدود یک ماه بعد از فوت مهران، دانکن گزارشی از خاطرات این سه هفته برای روزنامه گاردین فرستاد. گزارش، با این جملات آغاز می‌شد: «مرد ترمینال به مدت ۱۸ سال در فرودگاه پاریس زندگی کرد. مهران کریمی ناصری سال ۱۹۸۸ وارد فرودگاه شارل دوگل شد و تا سال ۲۰۰۶ آنجا را ترک نکرد. در آن سه هفته، ما نیمکت‌های فلزی ترمینال، ترس از بمب‌گذاری فرودگاه و ساندویچ ماهی مک دونالد را با هم شریک شدیم. هفته‌هایی را که با او گذراندم، هرگز فراموش نمی‌کنم.»
کتاب Terminal Man هنوز هم خواننده دارد. در وبسایت آمازون، آخرین نظر درباره کتاب مرد ترمینال، ۹ آوریل ۲۰۲۱ ثبت شده است؛ «لیندسی» می‌گوید که «مرد ترمینال» شروع کندی داشته اما کتاب جالبی است ...... 
سال ۲۰۰۶، مهران برای جراحی توموری که در سر داشت، به بیمارستان منتقل شد. بعد از انجام عمل جراحی،  عصر ۲۱ آبان (۱۲ نوامبر) خبرگزاری فرانسه به نقل از آسوشیتدپرس AP اعلام کرد: «یک مقام فرودگاهی گفت، مهران کریمی ناصری؛ یک ایرانی که ۱۸ سال در فرودگاه پاریس زندگی می‌کرد و الهام‌بخش فیلم استیون اسپیلبرگ بود، پیش از ظهر روز شنبه، در ترمینال F۲ فرودگاه شارل دوگل به مرگ طبیعی درگذشت.»
بیش از ۷۰ خبرگزاری، روزنامه و شبکه تلویزیونی در آفریقا، امریکا، اروپا و آسیا، خبر درگذشت مهران را منتشر کردند اما هنوز هیچ کسی نمی‌داند به سر جسد مهران چه آمد. آیا سوزانده شد؟ آیا در باغ‌های عمومی ویژه دفن افراد بی‌خانمان به خاک سپرده شد؟ آیا خانواده‌اش آمدند و جسدش را به ایران آوردند؟ مهران کریمی ناصری، زندگی و مرگش یک علامت سوال بزرگ بود ..... 
۱۷ نوامبر، ۵ روز بعد از فوت مهران، تام هنکس؛ بازیگر فیلم ترمینال، در ادای احترام به مردی که الهام بخش یکی از محبوب‌ترین نقش‌های سینمایی این بازیگر بود، در صفحه اینستاگرام خود، در کنار تصویر مشهور مهران؛ ایستاده در کنار پوستر فیلم ترمینال، نوشت: «از شنیدن خبر درگذشت مهران کریمی ناصری ملقب به آلفرد از شارل دوگل متأسفم. فرودگاه آنقدرها هم بد نیست. هیچکس بهتر از مهران این را نمی‌دانست. هنکس»
این نوشته کوتاه، بیش از ۱۳۸ هزار لایک خورد .

تبادل نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

پربیننده‌ترین‌ها

پربیننده‌ترین‌ها از دیگر رسانه‌ها

آخرین اخبار دیگر رسانه‌ها